جدول جو
جدول جو

معنی صفعه زدن - جستجوی لغت در جدول جو

صفعه زدن
سیلی زدن، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی زدن، چک زدن، توگوشی زدن، کشیده زدن، لت زدن، تپانچه زدن، کاز زدن، سرچنگ زدن، صفع
تصویری از صفعه زدن
تصویر صفعه زدن
فرهنگ فارسی عمید

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صف زدن
تصویر صف زدن
در یک ردیف قرار گرفتن، صف کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صدمه زدن
تصویر صدمه زدن
آسیب زدن، آزار رساندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفیر زدن
تصویر صفیر زدن
صدا زدن
سوت زدن، در آوردن صدای ممتد خالی از حروف هجا از میان دو لب یا از آلت مخصوص، سوت کشیدن، شپلیدن، شخلیدن، شخولیدن برای مثال اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب / نی مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است (منوچهری - ۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرعه زدن
تصویر قرعه زدن
انتخاب تصادفی از طریق قرعه، قرعه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صیحه زدن
تصویر صیحه زدن
بانگ کردن، بانگ زدن، فریاد کشیدن، صیحه کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طفره زدن
تصویر طفره زدن
کوتاهی کردن، تاخیر، تعلل کردن در کاری، سر دواندن، طفره رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ نِ شَ)
طعنه زدن. سرزنش کردن. رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(خَ دِ کَ دَ)
صلا زدن. خوش باش زدن. خوش باد زدن:
دامنی بر آتش گل چون صبا باید زدن
سیرچشمان گلستان را صفا باید زدن.
میرزا رضی دانش (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا دَ)
بانگ کردن. فریاد کشیدن. رجوع به صیحه و صیحه کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ نُ کَ دَ)
شخولیدن. سوت زدن. سوت کشیدن. مکاء:
چون صفیری بزند کبک دری در هزمان
بزند لقلق بر کنگره بر ناقوسی.
منوچهری.
اسبی که صفیرش نزنی می نخورد آب
نه مرد کم از اسب و نه می کمتر از آبست.
منوچهری.
گر شیرخواره لالۀ سرخست پس چرا
چون شیرخواره بلبل کوهی زند صفیر.
منوچهری.
چون صفیرش زنی کژت نگرد
اسب کو را نظر بر آبخوریست.
خاقانی.
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی.
حافظ.
ترا ز کنگرۀ عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست.
حافظ.
رجوع به صفیر شود
لغت نامه دهخدا
(خَمْ زَ / زِ بَ کَ / کِ دَ)
آسیب زدن. رجوع به صدمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
پیوندن زدن. (از آنندراج). درپی کردن. وصله کردن:
هر نفس داغ دگر بر تن خود سوخت نظام
همچو آن رقعه که بر خرقۀ پشمینه زنند.
نظام دست غیب (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
گودال کندن. راه بازنمودن:
موش تا انبار ما حفره زده است
وز فنش انبار ما ویران شده است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ زَ دَ)
رده بربستن. صف کشیدن:
همه شهر یکسر پر از لشکرش
کمربستگان صف زده بر درش.
فردوسی.
ای خیل ادب صف زده اندر کنف تو
ای علم زده بر در فضل تو معسکر.
ناصرخسرو.
چون ندیدند شاه را در غار
بر در غار صف زدند چو مار.
نظامی.
گرد رخت صف زده است لشکر دیو و پری
ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری.
حافظ.
رجوع به صف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صفیر زدن
تصویر صفیر زدن
شپیلیدن سوت کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمعه زدن
تصویر لمعه زدن
روشنی دادن روشنی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
قرعه انداختن: آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند (حافظ 125)
فرهنگ لغت هوشیار
کوتاهی کردن ویلان زدن سر دواندن کوتاهی کردن و تاخیر در کار سر دواندن، در رفتن: او با مهارت از جواب همه سوالات طفره می زد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفا زدن
تصویر صفا زدن
خوشباد زدن خوشباد گفتن خوش باش زدن خوش باد گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صیحه زدن
تصویر صیحه زدن
بانگ کردن، فریاد کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صف زدن
تصویر صف زدن
صف کشیدن رده بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صدمه زدن
تصویر صدمه زدن
آسیب زدن ضربت زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفره زدن
تصویر طفره زدن
((~. زَ دَ))
کوتاهی کردن در کار، در رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفا زدن
تصویر صفا زدن
((صَ. زَ دَ))
خوش باد گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صف زدن
تصویر صف زدن
((صَ. زَ دَ))
صف کشیدن
فرهنگ فارسی معین